سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دنیای هستی!

دوست داشتم ...

می دونی چرا ؟!

چون حس می کردم با تو عشق تو وجودم زنده شد ،

چون با وجود تو احساس می کردم دوباره متولد شدم !

یه احساسی که تو شاید هیچ وقت نفهمی یعنی چی . ..

هر چی عشق واحساس داشتم به پات می ریختم ،

تو هم تظاهر می کردی که یه وقت کم نیاری .

به خاطر همین هر روز دلم بیشتر از دیروز برات تنگ می شد!

اونقدر لایق دونستمت که دو دستی قلبم رو تقدیمت کردم !!

تو هم به اصطلاح نا مردی نکردی و دو دستی اونو چسبیدی و

گفتی خوب ازش نگهداری می کنم ، مطمئن باش جای خوبی سپردیش !

همیشه می گفتی من با بقیه ی ادم بدا فرق دارم ، من مثل اونا نیستم .

می دونی اعتماد کردن یعنی چی ؟! اعتماد خیلی سخته خیلی ...

اما من به حرفات ، به نگاهات و به چشمات اعتماد کردم ...

درست زمانی که بهت عادت کردم بی احساسی رو تو وجودت دیدم ،

دیدم که کمکم داری روی همه چی پا می ذاری !

دیگه باورت ندارم ، نمی خواستم اینو بگم ...

اما تو رفیق نیمه راهی ، تو هیچ وقت نخواستی منو بفهمی...

هر وقت بهت احتیاج داشتم ، هر وقت احساس تنهایی کردم و

 به دلگرمیت نیاز داشتم ، تو پشتم رو خالی کردی و من رو تنها گذاشتی ...

اینه رسم رفاقتت ؟!؟ کاش می فهمیدی با قلبی که امانت گرفتی بد تا کردی !!

حالا دیگه مطمئنم تو با همه ی ادم بدای دیگه فرق داری ...

اره همه ی ادم بدا قلب دیگران رو یه بار می شکونن، اما تو ...

می دونی چیه ؟! نه نمی دونی ! یعنی هیچ وقت نخواستی بدونی !!!

هیچ وقت حاضر نشدی حتی یک بار به خاطر کسی که به خاطر تو غرورش رو له کرد

از غرور لعنتیت دست بکشی ...

دیگه می خوام یاد بگیرم دوست نداشته باشم ، شاید اینطوری یه ذره احساس منو درک کنی !

نمی دونم ... شایدم مثل بقیه چیزا ا اینم خیلی ساده بگذری !!!!

اما اینو بدون :

                                 نمی تونم ببخشمت ...


نوشته شده در جمعه 88/12/7ساعت 3:17 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |