سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دنیای هستی!

همراهی دیوونگی با عشق !!!

 یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی دا شتن قایم موشک بازی می کردن ...

تا نوبت به دیوونگی رسید ، دیوونگی همه رو پیدا کرد ، اما هر چی گشت اثری از عشق نبود ...

فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته گل سرخ قایم شده و دیوونگی رو خبر کرد ...

دیوونگی یک خار بزرگ برداشت و در بوته گل سرخ فرو کرد و صدای فریاد عشق بلند شد ...

وقتی همه به سراغش رفتند ، دیدند که چشمان عشق کور شده ...

دیوونگی که خودش را مقصر می دونست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کند ...

از اون روز به بعد ...

وقتی که عشق به سراغ کسی می ره چون کوره ، بدی های معشوقش را نمی بینه و دیوونگی هم همیشه در کنارشه ... !

عیدتون مبارک!


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/27ساعت 5:17 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

دوست داشتم ...

می دونی چرا ؟!

چون حس می کردم با تو عشق تو وجودم زنده شد ،

چون با وجود تو احساس می کردم دوباره متولد شدم !

یه احساسی که تو شاید هیچ وقت نفهمی یعنی چی . ..

هر چی عشق واحساس داشتم به پات می ریختم ،

تو هم تظاهر می کردی که یه وقت کم نیاری .

به خاطر همین هر روز دلم بیشتر از دیروز برات تنگ می شد!

اونقدر لایق دونستمت که دو دستی قلبم رو تقدیمت کردم !!

تو هم به اصطلاح نا مردی نکردی و دو دستی اونو چسبیدی و

گفتی خوب ازش نگهداری می کنم ، مطمئن باش جای خوبی سپردیش !

همیشه می گفتی من با بقیه ی ادم بدا فرق دارم ، من مثل اونا نیستم .

می دونی اعتماد کردن یعنی چی ؟! اعتماد خیلی سخته خیلی ...

اما من به حرفات ، به نگاهات و به چشمات اعتماد کردم ...

درست زمانی که بهت عادت کردم بی احساسی رو تو وجودت دیدم ،

دیدم که کمکم داری روی همه چی پا می ذاری !

دیگه باورت ندارم ، نمی خواستم اینو بگم ...

اما تو رفیق نیمه راهی ، تو هیچ وقت نخواستی منو بفهمی...

هر وقت بهت احتیاج داشتم ، هر وقت احساس تنهایی کردم و

 به دلگرمیت نیاز داشتم ، تو پشتم رو خالی کردی و من رو تنها گذاشتی ...

اینه رسم رفاقتت ؟!؟ کاش می فهمیدی با قلبی که امانت گرفتی بد تا کردی !!

حالا دیگه مطمئنم تو با همه ی ادم بدای دیگه فرق داری ...

اره همه ی ادم بدا قلب دیگران رو یه بار می شکونن، اما تو ...

می دونی چیه ؟! نه نمی دونی ! یعنی هیچ وقت نخواستی بدونی !!!

هیچ وقت حاضر نشدی حتی یک بار به خاطر کسی که به خاطر تو غرورش رو له کرد

از غرور لعنتیت دست بکشی ...

دیگه می خوام یاد بگیرم دوست نداشته باشم ، شاید اینطوری یه ذره احساس منو درک کنی !

نمی دونم ... شایدم مثل بقیه چیزا ا اینم خیلی ساده بگذری !!!!

اما اینو بدون :

                                 نمی تونم ببخشمت ...


نوشته شده در جمعه 88/12/7ساعت 3:17 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

دردی عظیم،

دردی ست

با خویشتن نشستن

در خویشتن

               ش

                     ک

                          س

                               ت

                                     ن

وقتی به کوچه باغ

می برد بوی دلکش ریحان را

بر بال های خسته ی خود باد

گویی که بوی زلف تو می داد

 

وقتی که گام سحر ربای تو

از پله های وهم سحرگاهی

گرم فرار بود

در چشم های من ،

ابر بهار بود

 

برگرد!

در این غروب سخت پر از درد

محبوب من به بدرقه ی من

برگرد !

 

هرگز دوباره باز نخواهی نگشت

ومن تمام شب

این کوچه باغ دهکده را

با گام های خسته طوافی دوباره خواهم کرد

و شکوه ی تو را ،

تا صبح

- تا طلوع سپیده -

                      با ستاره خواهم کزد !!

 

درهر غروب ،

در امتداد شب ،

من هستم تمامت تنهایی ،

با خویشتن نشستن ،

در خویشتن شکستن

 

این راز سر به مهر،

تا کی درون سینه نهفتن،

گفتن ،

بی هیچ باک و دلهره گفتن

 

یاری کن ،

مرا گفتن این راز ،

     - یاری کن

 

ای روی تو به تیره شبان آفتاب رو

می خواهمت هنوز ...                             

                                                             حمید مصدق

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/6ساعت 1:28 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

دل ازسنگ باید که از درد عشق ،

ننالد ، دایا دلم سنگ نیست ...

مرا عشق او چنگ اندوه ساخت

که جز غم در این چنگ اهنگ نیست

به لب جز سرود امیدم نبود

مرا بانگ این چنگ خاموش کرد

چنان دل به اهنگ او خو گرفت

که اهنگ خود را فراموش کرد

نمی دانم این چنگی سر نوشت

چه می خواهد از جان فرسوده ام

کجا می کشانندم این نغمه ها

که یکدم نخواهند اسوده ام

د از این جهان برگذفتم دریغ

هنوزم به جان اتش عشق اوست

در این واپسین لحظه ی زندگی

هنوزم در این سینه یک ارزوست:

دلم کرده امشب هوای شراب

شرابی که از جان بر ارد خروش

شرابی که بینم در ان رقص مرگ

شرابی که هرگز نیایم به هوش

مگر وارهم از غم عشق او

مگر نشنوم بانگ این چنگ را

همه زندگی نغمه ی ماتم است

نمی خواهم این نا خوش اهنگ را...

                                                           فریدون مشیری

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/6ساعت 1:26 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

به سراغ من اگر می ایید پشت هیچستانم

پشت هیچستان جاییست.

پشت هیچستان رگ های هوا ،

پر قاصد هاییست که خبر می آرند ،

از گل وا شده دورترین بوته خاک

روی شن ها هم ،

نقش های سم اسبان سواران ظریفی است

که صبح به سر تپه معراج شقایق رفتند .

پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است :

تا نسیم عطشی در بن برکی بدود ،

زنگ باران به صدا می آید .

آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی،

سایه نارونی تا ابدیت جاریست .

به سراغ من اگر می آیید ،

نرم و آهسته بیایید ،

مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من !!!!


نوشته شده در دوشنبه 88/12/3ساعت 8:39 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

   1   2      >