به عارفه گفته بودم نوبت قالب مشکی و نوشتن این چرندیات هم می رسه...
دیگه هیچی ازم نمونده...
مساله ی یه عمر بود که باید تموم بشه...
نوشته شده در سه شنبه 89/11/19ساعت
4:33 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |
About
هستی روی قبرم بنویسید کبوتر شدو رفت
زیر باران غزلی خواند دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خوردست،سم یا غم دل
آنقدر غرق جنون بود که پرپر شدو رفت
روز میعاد،همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی میعاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب تز دل خرشید گذر خواهی کرد
دختری ساده که یک روز کبوتر شدو رفت