سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دنیای هستی!

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم ؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،

حتی برای چند کلمه...

نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد از من تشکر کنی.

اما خیلی مشغول بودی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی .وقتی داشتی این طرف و

آن طرف می دویدی تا حاضر شوی، چند دقیقه ای وقت داشتی بایستی و به من بگویی سلام!

اما تو خیلی مشغول بودی...

یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی صندلی بنشینی.

دیدمت که از جا پریدی و به طرف تلفن دویدی و به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

تمام روز را با صبوری منتظر بودم ... با آن همه کار های مختلف، اصلا وقت نداشتی که با من حرف بزنی...

قبل از ناهار هی دور و برت را نگاه می کردی، شاید خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،

سرت را به سوی من خم نکردی...

بعد از انجام چند کار به سراغ تلویزیون رفتی ، هر روز مدت زیادی را در حالی که به هیچ چیز فکر نمی کنی، جلوی آن می گذرانی و از برنامه هایش لذت می بری...

بازهم صبورانه انتظارت را کشیدم...ولی تو پس از شام به رختخواب رفتی و فورا خوابیدی!

احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام .

من صبورم بیش از آنکه تو فکرش را بکنی...

من آنقدردوستت دارم که هر روز منتظرت هستم .

منتظر یک سر تکان دادن ، دعا، فکر یا گوشه ای از قابت که متشکر باشد.

خوب من بازهم منتظرت هستم ؛

سراسرپر از عشق تو...

به امید اینکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

اگر نه عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم .روز خوبی داشته باشی...

 

p.s: حرفی راجع به اول مهر ندارم ...

p.s: بابت نظرات شرمنده ... این چند وقته به هیچ چیز دسترسی نداشتم، جبران می شود...

 

                    

عکس رو خودم گرفتم!                                                                         


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/31ساعت 5:30 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

دریک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه میکرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.

بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد و بدین وسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.

پس بادکنک آبی و همین طور یک یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد.

بادکنک ها سبک بال به آسمان رفتند و اوج گرفتند ناپدید شدند.

پرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود...

تا این که پس از لحظاتی پرسید:آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید بالا می رفت؟!

مد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرکزد و با دندان نخی را که بادکنک سیاهرا نگه داشته بود، برید.

و بادکنک به سمت آسمان اوج گرفت...

 مرد گفت:آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون آن قرار دارد!

رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند، مهم درون آدم است،

چیزی که در درون آدم هاست تعیین کننده ی جایگاهشان است.

و هر چه ذهنیات انسان ارزشمند تر باشدجایگاه والاتر و شایسته تری نصیبش می شود!

 

 

      

                                        

 

 


نوشته شده در شنبه 89/6/6ساعت 12:10 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

دارم از هم می پاشم ...

دارن از هم می پاشوننم...

مگه طاقت هر آدمی چقدره ؟!

اتفاقات اطرافم خیلی خیلی فرا تر از طاقت منه...

من دیگه رسما نمی کشم...

دارم از هم می پاشم..

 

 

                                               .


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 3:13 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |