دنیای هستی!
دردی عظیم، دردی ست با خویشتن نشستن در خویشتن ش ک س ت ن وقتی به کوچه باغ می برد بوی دلکش ریحان را بر بال های خسته ی خود باد گویی که بوی زلف تو می داد وقتی که گام سحر ربای تو از پله های وهم سحرگاهی گرم فرار بود در چشم های من ، ابر بهار بود برگرد! در این غروب سخت پر از درد محبوب من به بدرقه ی من برگرد ! هرگز دوباره باز نخواهی نگشت ومن تمام شب این کوچه باغ دهکده را با گام های خسته طوافی دوباره خواهم کرد و شکوه ی تو را ، تا صبح - تا طلوع سپیده - با ستاره خواهم کزد !! درهر غروب ، در امتداد شب ، من هستم تمامت تنهایی ، با خویشتن نشستن ، در خویشتن شکستن این راز سر به مهر، تا کی درون سینه نهفتن، گفتن ، بی هیچ باک و دلهره گفتن یاری کن ، مرا گفتن این راز ، - یاری کن ای روی تو به تیره شبان آفتاب رو می خواهمت هنوز ... حمید مصدق