دنیای هستی!
>این دفعه که دارم می نویسم ، قلمم مال خودم نیست ... ابن دفعه قلمم مال کساییه که هشت سال باهاشون زندگی کردم ... مال کسایی که خوش حالیشون خوشحالم می کردو با ناراحتیشون دلم می خواست بمیرم ... دارم از کسایی جدا میشم که همه ی زندگیم بودن ... کسایی که بیشترین ساعات زندگیم رو با اونا گذروندم ،حتی بیشتر از خانوادم ! ومن همشون رو بیشتر از جونم دوست دارم ... من همان قاب تهی خسته ی بی تصویرم که برای تو و تصویر دلت می میرم تو اگر خسته ای از دست دلم حرفی نیست امر کن تا که بمیرم ، به خدا می میرم ... یه روزی اینو اون برام نوشته بود و حالا من باید براش بنویسم ...